شـــــک
سيما كاپشن محمود را برداشت و جيب هايش را گشت. توي جيب بغل فندكي ظريف و زنانه پيدا كرد و كنارش خودنويسي از همان جنس.
دردي توي قلبش دويد. صداي پاي محمود آمد. سيما كاپشن را سر جايش گذاشت. محمود لباس پوشيد. صداي زنگ در آمد.
محمود گفت:
_ من رفتم سر كار. ديرم شده.
و رفت و ترك موتور دوستش نشست. سيما لباس پوشيد و بيرون زد. ماشيني را در بست گرفت و تعقيبشان كرد. ميان راه زني خوش لباس با موهاي بلوندي كه از زير شال بيرون زده بود كنار خيابان راه مي رفت. محمود و دوستش آهسته كردند. نگاهشان به زن بود. قلب سيما كوبيد.
نگاهي به سر و وضع خودش و نگاهي به سر و وضع زن انداخت. زن توي كوچه اي پيچيد.
موتور هم داخل كوچه شد. لحظه اي بعد موتور پر گاز راه افتاد، از كنار زن گذشت.
زن جيغ كشيد. موتور با سرعت دور شد.
كيف زن توي دست محمود بود.
+ نوشته شده در شنبه ۱۳۹۱/۱۰/۳۰ ساعت 9:13 توسط (^-^)
|