+18

عارفی سالکرا پرسیدند :

محبوب ترین عدد در دنیای مجازی چه باشد ای شیخ ؟

فرمود:

18+

چرا که وقتی خلایق آن را بینند

بی‌اختیار عنان اختیار از کف دهندی

و

چشم‌ها را گشاد گردانندی

و

آب از دهانشان چکه نمودی

و

دست‌هایشان همی لرزیدندی

و

در صورتی که لازم باشد ازتمام دیوارهای نامرئی گذر کنندی

و

در آخر نیز یا دست از پا درازتر باشندی

و

یا احساس دست از پا درازتری نمایندی

و

من همچنان در عجبم از راز این عدد......

مریدان همی مدهوش شدندی و نعره زدندی و جامه دریدندی

 

( و اینجانب شرط بستندی که اين پست را بدون نوبت باز كردندی!)

جدیدترین علت مرگ و میر در ایران

ذوق مرگ - علت : رفاه بیش از حد بعد از گرانیهای اخیر

زخم بستر- علت : کندی اینترنت برای دانلود مجموعه آثار افتخاری

پارگی روده -علت: خندیدن بیش از حد هنگام تماشای بیست و سی

سکته مغزی- علت : محاسبه قیمت ارز براساس نظر رییس جمهور (1226تومان) و قیمت آزاد آن

تومور مغزی- علت :تلاش برای درک جدول آمارتورم مورد نظر بانک مرکزی

مننژیت مزمن- تلاش برای گرفتن یارانه دی ماه از عابر بانک قبل از واریز

دق مرگ - غصه حاصل از دیدن فقر و جنایت و بیکاری در اروپا

ادیسون

ادیسون در سنین پیری پس از اختراع لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد.

این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.

در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتاً كاری از دست كسی بر نمیآید و تمام تلاش مأموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.

پسر با خود اندیشید كه احتمالاً پیرمرد با شنیدن این خبر سكته میكند و لذا از بیدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید كه پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند.

پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او میاندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش بسر میبرد.

ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ میبینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را میبینی؟ حیرت آور است! من فكر میكنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را میدید. كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟

پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش میسوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت میكنی؟

چطور میتوانی؟ من تمام بدنم میلرزد و تو خونسرد نشسته ای؟

پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاری بر نمیآید. مأمورین هم كه تمام تلاششان را میكنند. در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظرهایست كه دیگر تكرار نخواهد شد!

در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فكر میكنیم! الآن موقع این كار نیست!

به شعله های زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت!

فردا صبح ادیسون به خرابه ها نگاه کرد و گفت: "ارزش زیادی در بلا ها وجود دارد. تمام اشتباهات ما در این آتش سوخت. خدا را شکر که میتوانیم از اول شروع کنیم."

توماس آلوا ادیسون سال بعد مجدداً در آزمایشگاه جدیدش مشغول كار بود وهمان سال یكی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یك سال پس از آن واقعه اختراع کرد.

ارزش زیادی در بلاها وجود دارد چون تمام اشتباهات در آن از بین میرود.

از خاطرات رضا كيانيان

برای فیلم باغ فردوس پنج بعد از ظهر در [آسایش‌گاه] امین‌آباد فیلم‌برداری داشتیم. در بخشی که خانم‌ها را نگه‌داری می‌کردند، کار می‌کردیم.

در روز دو نوبت به این بخت‌برگشته‌ها داروهایی تزریق می‌کردند که آرام شوند.

یک دختر و یک زن میان‌سال بیش‌تر از دیگران توجه مرا جلب کرده بودند. دخترک حدود ۲۰ سال داشت. با خودش حرف می‌زد. راه می‌رفت و ناگهان گوشه‌ای از ترس کز می‌کرد و کمک می‌خواست… بعد می‌خندید و قهقهه می‌زد.

از مسوول بخش پرسیدم: ماجرای این دختر چیست؟

گفت: پدرش، برادرش و دایی‌اش به او تجاوز کرده‌اند.

کافی بود. دیگر نمی‌خواستم بقیه‌ی ماجرا را بشنوم.

 

اما زن. حدود ۵۰ سال داشت. زنی باشخصیت و خانواده‌دار بود. موهای جوگندمی داشت و موقر راه می‌رفت. یک‌بار قبل از این‌که داروی صبح را به او تزریق کنند و هنوز سرپا بود، با من سلام‌وعلیک کرد. از نوع حرف‌زدن‌اش معلوم بود خانم تحصیل‌کرده‌ای است. از من خواهش کرد اگر ممکن است برای‌اش روپوش، جوراب و روسری مناسب بیاورم. قبول کردم و بلافاصله رفت تا کسی متوجه نشود.

شب، ماجرا را برای هایده تعریف کردم و او برای‌اش روپوش و روسری و جوراب مناسب داد.

فردا، قبل از تزریق خودم را به او رساندم و بسته را به او دادم. خیلی تشکر کرد. گفتم شما برای چه این‌جا هستید؟

با ترس و لرز گفت: شوهرم را کشتند!

ادامه داد که کسی را جز شوهرش نداشته. گفت از اقوام یکی از نمایشنامه‌نویسان است.

گفتم: من او را می‌شناسم.

گوش نکرد. با عجله تعریف کرد که اقوام‌اش از کانادا آمده‌اند و او را این‌جا انداخته‌اند و می‌خواهند ارث و میراث شوهرش را بالا بکشند. به این‌جا تلفن زده‌اند که دیوانه‌ام. آن‌ها هم مرا با آمبولانس به این‌جا منتقل کرده‌اند.

… مرا صدا زدند. رفتم. تقریباً همان دقایق او را هم برای تزریق بردند… حرف‌های‌اش چیزی میان جنون و واقعیت بود. نمی‌دانستم باید باور کنم یا نه.فکر کردم اگر به من هم آن داروها را تزریق می‌کردند، قاطی می‌کردم؟!

از همان‌جا در یک وقت استراحت به آن نویسنده تلفن زدم. خاموش بود. شب هم زنگ زدم، خاموش بود. از دوستان مشترک‌مان پرسیدم، گفتند: ایران نیست. برای اجرای یک نمایش به خارج رفته!

 

فردا قبل از تزریق سراغ آن خانم رفتم. از من خواسته بود به او خبر بدهم. به او گفتم قوم و خویش‌تان ایران نیست. کلی مضطرب شد. شماره‌ی دیگری از اقوام دورترشان داد. گفت به آن‌ها خبر بدهید، بیایند مرا از این‌جا ببرند. من این‌جا دیوانه می‌شوم و باز هم گفت که شوهرش را کشته‌اند! ادامه داد: کسانی که شوهر او را کشته‌اند، می‌خواهند خانه‌ی او را بفروشند و پول‌ها را بالا بکشند و بلیط‌شان را هم تهیه کرده‌اند تا دو هفته‌ی دیگر به کانادا برمی‌گردند من باید تا آخر عمر این‌جا بمانم…

 

میان پلان‌هایی که فیلم‌برداری می‌کردیم از پرستاران راجع به او می‌پرسیدم. می‌گفتند حالش خوب نیست، پرت‌وپلا می‌گوید. شوهرش فوت کرده، کشته نشده… آمد از جلوی من رد شد، حتی مرا نشناخت. به جایی، شاید در اعماق ذهن‌اش، خیره شده بود.

هر شب، ماجرای همان روز را برای هایده تعریف می‌کردم. هایده گفت به این قوم و خویش‌اش هم تلفن بزنم. زدم. وقتی خودم را معرفی کردم، آن‌ها هم خوش‌حال شده بودند و هم متعجب که چرا به آن‌ها زنگ زده‌ام. فکر کردند شاید یک برنامه‌ی تلویزیونی است. وقتی ماجرا را برایشان تعریف کردم، سکوت کردند. سکوت… مِن‌مِن… دوست نداشتند راجع به این ماجرا حرف بزنند. بالاخره یکی از خانم‌های پشت تلفن به من گفت: او راست می‌گوید… و گفت که پای آن‌ها را به این ماجرا نکشانم، دوست نداشتند بیش‌تر حرف بزنند و خداحافظی کردند.

قضیه جالب شد… من و هایده نمی‌دانستیم چه کنیم. فردا او را دیدم. جلو نرفتم. نمی‌دانستم چه باید بکنم. آن روزها با یکی از افراد حراست امین‌آباد، سلام و علیکی پیدا کرده بودم. رفتم سراغ‌اش و همه‌ی ماجرا را برای او تعریف کردم… و تاکید کردم اگر ماجرا حقیقت داشته باشد، من و تو مسوول‌ایم. او قول داد ماجرا را پی‌گیری کند.

فردای آن روز، فیلم‌برداری ما در امین‌آباد تمام می‌شد. به او گفتم که از پس‌فردا ما دیگر به امین‌آباد برنخواهیم گشت. او شماره‌اش را به من داد تا خبر بگیرم…

چند روز بعد به من زنگ زد. من کلی دل‌شوره داشتم. گفت: تحقیق کردم. آن خانم راست می‌گفته.

خیلی خوش‌حال شدم.

گفت: آن قوم و خویش‌های ناقوم و خویش را ممنوع‌الخروج می‌کنم. چند روز بعد تلفن زد و گفت آن خانم را به خانه بازگردانده.

 هنوز هم فکر می‌کنم، شاید کسان دیگری در امین‌آباد باشند که هیچ‌وقت فرصت نکرده‌اند قبل از تزریق، حرف‌شان را بزنند

45 دستورالعمل شگفت انگیز برای زندگی

1. همیشه به مردم بیش از انتظاراتشان ببخشید و اینکار را با روی خوش انجام دهید.

2. شعر مورد علاقه تان را از بر کنید.

3. هر آنچه که می شنوید را باور نکنید، همه دارایی تان را خرج نکنید و هر چقدر که می خواهید نخوابید.

4. وقتی به کسی میگویید "دوستت دارم" واقعاً داشته باشید.

5. وقتی میگویید "متاسفم"، در چشم طرف مقابل نگاه کنید.

6. پیش از ازدواج حداقل شش ماه نامزد بمانید.

7. به عشق در نگاه اول اعتقاد داشته باشید.

8. هیچگاه به رویاهای دیگران نخندید.

9. عمیق و مشتاقانه عشق بورزید. ممکن است صدمه ببینید ولی این تنها راه کامل زندگی کردن است.

10. در اختلافات ، منصفانه مبارزه کنید. بدون صدا زدن اسامی افراد!

11. مردم را از روی خویشاوندانشان مورد قضاوت قرار ندهید.

12. آرام صحبت کنید، سریع فکر کنید.

13. وقتی کسی از شما سوالی می پرسد که تمایلی به پاسخ دادن ندارید، لبخند زده، و سوال کنید، "چرا میخواهی بدانی؟"

14. بیاد داشته باشید که عشق بزرگ و کامیابی های بزرگ ریسک بزرگ می طلبند.

15. همیشه با مادرتان در تماس باشید.

16.وقتی کسی عطسه میکند به او بگویید "عافیت باشه!"

17. وقتی شکست میخورید، درسی که از آن شکست می آموزید را فراموش نکنید.

18. سه چیز را بیاد داشته باشید: احترام به خود، احترام به دیگران و پذیرفتن مسئولیت همه کارهایتان.

19. اجازه ندهید یک مشاجره کوچک یک دوستی بزرگ را خراب کند.

20. وقتی متوجه اشتباه خود شدید، قدمهای فوری برای جبران آن بردارید.

21. وقتی گوشی تلفن را برمی دارید لبخند بزنید، فرد تماس گیرنده لبخند شما را در صدایتان خواهد شنید.

22. با زن یا مردی ازدواج کنید که عاشق صحبت کردن با او هستید. وقتی سنتان بالاتر میرود، مهارتهای محاوره ای به اندازه مهارتهای دیگر اهمیت پیدا خواهد کرد.

23. مقدار زمانی را در تنهایی سپری کنید.

24. آغوشتان را برای تغییر باز کنید ولی نه به اندازه ای که ارزشهایتان زیر سوال رود.

25. بیاد داشته باشید که گاهی سکوت بهترین پاسخ است.

26. بیشتر کتاب بخوانید و کمتر تلویزیون تماشا کنید.

27. شرافتمندانه و خوب زندگی کنید تا در زمان پیری وقتی به گذشته فکر کردید، فرصتی دوباره برای لذت بردن از آن پیدا کنید.

28. به خدا توکل کنید ولی درب ماشینتان را قفل کنید.

29. وجود فضایی عاشقانه در خانه تان بسیار مهم است. هر آنچه که میتوانید برای ایجاد خانه ای آرام، آسوده و امن انجام دهید.

30. در اختلافات با کسی که دوستش دارید، با موقعیت کنونی دست و پنجه نرم کنید. گذشته را پیش نکشید.

31. مفهوم عمیق و ژرف مطالب را درک کنید.

32. دانش خود را به اشتراک بگذارید. این روشی است برای دستیابی به ابدیت.

33. با محیط زیست مهربان باشید.

34. با خدا راز و نیاز کنید. قدرت بیکرانی در این کار است.

35. وقتی کسی از شما تعریف میکند هیچگاه حرفش را قطع نکنید.

36. حواستان به کار خودتان باشد.

37. به کسی که زمان بوسیدن شما چشمانش را نمی بندد اعتماد نکنید.

38. یکبار در سال به جایی بروید که تابحال نرفته اید.

39. اگر درآمد زیادی دارید، بخش از آنرا در زمان زنده بودنتان برای کمک به دیگران اختصاص دهید. این بزرگترین لذت بردن از ثروت است.

40. بخاطر داشته باشید که دست نیافتن به چیزی که دوست دارید گاهی خوش اقبالی است.

41. قوانین را بیاموزید سپس برخی را بشکنید.

42. بیاد داشته باشید بهترین رابطه آنی است که عشق شما به یکدیگر بزرگتر از نیاز شما به یکدیگر باشد.

43. موفقیت خود را اینگونه محک بزنید که چه چیزی را از دست می دهید تا چه چیزی را بدست آورید.

44. بخاطر داشته باشید که شخصیت شما سرنوشت شما است.

45. متهورانه به عشق خود نزدیک شوید.

لبخند

رئيس بانك مركزي اعلام كرد: ما ديگر ارزي نداريم!

شما امري ندارين!؟

----------------

دانشمندان دریافتند نگاه مردان به سالگرد ازدواج مانند نگاه گوسفندان است به عید قربان.

----------------

مجری زن اخبار ناشنوایان بدلیل تلاش در فهماندن جمله اون ممه را لولو برد اخراج شد.


مجري بنده خدا!!!

----------------

بدبخت ترین مؤمن کسی است که:

هنگام ورود به بهشت ببیند زنش هم آنجاست!!!

یعنی حوری بازی تعطیل :)

----------------

خانمه 206 رو زد توی تیر چراغ برق سر محلمون، ماشین کُن فیکون شد. افسر اومده، با ترس ازش میپرسه: جناب سروان مقصر منم؟!

افسر خیلی خونسرد گفت: خانم شما نگران نباش، توی گزارش نوشتم سانحه در اثر خواب آلودگی تیر چراغ بوده.

----------------

زن

زن اول مرا آفرید

مادرم

زن دوم مرا کشف کرد

همسرم

زن سوم خط ها و رنگ ها را نشانم داد

دخترم


از زن آمدم

از زن زندگی کردم

از زن آموختم


من سایه های زن بودم

من یک مرد بودم


سهراب رحیمی

2 روز دنیا

پدر بزرگ دوستم بد جور مریض بود و زیاد امیدی به زنده بودنش نبود.

برای عیادت رفتم پیشش دیدم خیلی شاد و سر حاله خیلی برام عجیب بود کسی که مریض باشه و بدون نهایتا چند ماه بیشتر زنده نیست اینقدر سر حال باشه. 

طاقت نیاوردم و ازش علت شادیش را پرسیدم، جواب داد:

فکر کن تو را با کسانی که دوست داری برای 2 روز بفرستن مسافرت، حالا توی این 2 روز تمام تلاشت را می کنی که لذت ببری یا ماتم می گیری که چقدر زمان کمیه؟

من هم تلاشم رو می کنم که این 2 روز دنیا نهایت لذت را ببرم، جای این که ماتم بگیریم.

گفتم خوب بیماریتون چی؟

گفت: توی مسافرت و گردش هم بعضی از مشکلات باعث بیاد موندنی تر اون سفر می شه. 



نویسنده: خودم

لذت های کوچک زندگی

وقتی کسی رو که دوست داری تماشا میکنی و اون حواسش نیست

>--(^-^)--<  

از غریبه ای توی خیابان چیزی میپرسی و او با لبخند و حوصله جوابت را میدهد

>--(^-^)--< 

وقتی مهمونات دستور غذایی رو ازت میپرسن که من در آوردی درستش کردی

 >--(^-^)--<

وقتی هدیه ات را باز میکند و چشمهایش از خوشحالی برق میزند

>--(^-^)--< 

از خیابان که رد میشوی راننده ای که حق تقدم با اوست برایت میایستد و با خوشرویی اشاره میکند که رد شوی

 >--(^-^)--<

در گرفتاری کارهای اداری کارمندی را میبینی که با حوصله  و خوشرویی کارت را انجام میدهد

 >--(^-^)--<

وقتی دیر رسیده ای و میگوید خودش هم الان رسیده است

 >--(^-^)--<

صفحه پیام هایت  را باز میکنی و میبینی که از او ایمیلی داری

>--(^-^)--< 

وقتی از ترس خواب ماندن و دیر رسیدن از خواب میپری و ناگهان به یاد میاوری امروز تعطیل است

>--(^-^)--<

لحظه راه افتادن برای سفری که منتظرش بودی

>--(^-^)--<

وقتی علیرغم تمام گرفتاری ها روز تولدت رو فراموش نکرده

>--(^-^)--<

هر دو هم زمان یک حرفی را میزنید و بعد میگویید ((چه با هم )) و میخندید

>--(^-^)--<

دور که میشود بر میگردد به نگاهی ،دست تکان دادنی و لبخندی

>--(^-^)--<

کارش را رها میکند و با حوصله به درد دلت گوش میدهد

>--(^-^)--<

در خیابان از جایی میگذری که خاطره ای دور اما شیرین با خود دارد

>--(^-^)--< 

دیدن اولین قطرات باران روی شیشه خاک گرفته ماشین

>--(^-^)--< 

خسته و گرسنه به خانه میرسی و غذایی که دوست داری را در یخچال میبینی

>--(^-^)--<

وقتی او را میخندانی

>--(^-^)--<

دیدن یه سریال با کسی که دوستش داری

>--(^-^)--< 

لذت خوردن یه فنجون چایی داغ وقتی از سرما نوک دماغت یخ زده

>--(^-^)--<

وقت حرف زدن کلمه ای را گم میکنی و او زود حدسش میزند

>--(^-^)--<

پیدا کردن جای پارک در جایی شلوغ

>--(^-^)--<

تماشای بچه کوچکی که با عروسک هایش  بازی میکند و با آنها حرف میزند

>--(^-^)--< 

وقتی نوزادی انگشتت را محکم میگیرد

>--(^-^)--<

هدیه ای که تو برایش خریده ای پوشیده است

 >--(^-^)--<

عجله داری که از چهار راه رد شوی و چراغ سبز میماند

>--(^-^)--<

مسیرت با مسیر بعدی تاکسی یکی است

>--(^-^)--<

اس ام اس میزند که برنامه محبوبت شروع شده برو ببین

>--(^-^)--< 

فوت کردن قاصدک

>--(^-^)--<

وقتی تو رو میرسونه و تا داخل خونه نشدی راه نمی افته

>--(^-^)--<

وقتی به کنسرت رفته ای و خواننده سکوت میکند تا تماشاگران بقیه ترانه را بخوانند

>--(^-^)--< 

صدایش کنی و بگوید جــــــــــــــــــــــانم

>--(^-^)--< 

صبح زود خیابان از باران دیشب هنوز خیس است

>--(^-^)--< 

صدای ترد برف زیر کفش هایت

>--(^-^)--<

ترکاندن حباب های نایلون های حباب دار

>--(^-^)--< 

پا برهنه راه رفتن روی چمن

>--(^-^)--< 

تماشای راه رفتن بچه ای که تازه راه افتاده

>--(^-^)--<

برنامه ریزی برای غافلگیری تولد یک دوست

>--(^-^)--<

ناگهان دسته ای پرنده را در آسمان آبی میبینی که با هم اوج میگیرند و چرخ میزنند

>--(^-^)--<

روبروی دریا ایستاده ای تاگهان موج کوچکی ارام میرسد  به پایت

>--(^-^)--< 

آب دادن به گلدان ها ودیدن جوانه های تازه

>--(^-^)--<

باران نیمه شب تابستان

نسیم خنک ماه مهر

>--(^-^)--< 

لحظه بیدار شدن از خوابی بد

>--(^-^)--< 

پیچ آخر جاده و سوسوی چراغ های شهر

>--(^-^)--<

وقتی اخم کرده اما نمیتواند جلوی خنده اش را بگیرد

>--(^-^)--<

صبجانه روز تعطیل

>--(^-^)--<

وقتی به جای خداحافظی میگوید....میبینمت

>--(^-^)--< 

وقتی کسی یادش میماند که از چه چیزهایی خوشت میاید

>--(^-^)--<

بارها و بارها گوش دادن به آهنگی که او برایت فرستاده

>--(^-^)--<

هوای توی گل فروشی

بوی نارنگی نوبرانه

بوی عطر گل نرگس

>--(^-^)--< 

کودکی در آغوش دیگری است اما دستانش را دراز میکند تا تو بغلش کنی

>--(^-^)--<

وقتی سر امتحان یهو جواب یک سوال یادت بیاد

>--(^-^)--<

بوی اسکناس عیدی  تا نخورده لای کتاب

>--(^-^)--<

آخر شب که همه خوایند ..آرامش و سکوت

>--(^-^)--<

صدای تنفس منظم و با آرامش  کسانی را که دوست داری..... در خواب

>--(^-^)--<

منظره برفی ماسوله